پدرم با دقت و حوصله با ضربات زیبا و ظریف می نوشت. خودکار جوهر پارکر او گنجینه ای بود که او مانند هیچ چیز دیگری نگه داشت. وقتی جعبه را باز کرد و کارتریج جوهر خالی را با یک کارتریج پر جایگزین کرد، تماشای آن مراسمی بود. او این خودکار را با لطف جمع آوری اداره می کرد. پس از دست زدن به دفتر کوچکش، با حرکاتی شگفتانگیز به عربی و فرانسوی مینوشت و مینوشت، گویی هر حرف باید با ظرافت سروده شود و هر کلمه مانند یک آکورد موسیقی وزوز میکرد. نوشتههای او دارای ظرافت خوشنویسی با خطهایی هماهنگ و صمیمی بود. در کودکی وقتی با صفحه و قیافه دستش روبرو شدم که در گروهی آرام با افکارش حرکت می کرد، مجذوب صدای قلم او شدم.
پدرم نویسنده نبود. او فقط دوست داشت با قلم جوهر خود بنویسد. من هرگز نپرسیده ام که او چه می نویسد یا چرا اینقدر مایل به نوشتن است. نگاهی مبهم به دفترچههایش انداختم و متوجه شدم که کلماتش یادداشتهایی برای خواندن، بازتابهای گاه به گاه، شاید تلاشهایی برای زندگی کردن با رویاهای منقطع و قطع شده با درد طولانی و وحشتناک بیماری بودند. من هرگز نمی دانم. پدرم بیش از 30 سال پیش فوت کرد و خانواده ام دفترچه هایش را گم کردند. تنها چیزی که به یاد دارم دستخط او و رمز و راز کلماتی است که در آن زمان به خواندنشان اهمیت نمی دادم.
10 ساله بودم که پدرم به سرطان دهان مبتلا شد. پزشکان در مراکش و فرانسه فکر نمی کردند که او بتواند بیش از چند ماه زنده بماند، اما او به مدت 10 سال در برابر این بیماری وحشتناک مقاومت کرد. رفتار وحشیانه هرگز او را درمان نکرد. این به سختی از رنج او کاسته شد، زیرا انرژی او کاهش یافت و نیمی از صورتش یخ زد و سفت شد و او را برای سال ها با زخم های وحشتناک و قابل مشاهده باقی گذاشت. به سختی متوجه نمی شد که این بیماری بی امان چگونه بدن او را ویران کرده است. بستری شدن های مکرر، خستگی مفرط و کاهش تدریجی بینایی او را خسته می کرد. سرها در خیابان ها چرخانده شده و چشمان ترس و پشیمانی او را باید سنگینی می کرد. من او را شکننده، اما با عزم تزلزل ناپذیر برای زندگی به یاد میآورم. او در دوره های طولانی درد می خواند و می نوشت و حتی وقتی یک چشم به او خیانت می کرد، اراده اش هرگز تیره نمی شد.
می دانم اگر مداخله بزرگ بیماری اش نبود، او درباره نوشته هایش و معنای آن برای او بیشتر می گفت. شاید بعد از تشخیص برای فرار از وجود تلخ نوشته است. نمیدانم که آیا او میخواست حکمتی را به فرزندانش منتقل کند، اما آنقدر فصیح بود که نمیتوانست آن را شخصاً منتقل کند. شاید او برای شکستن حماقت زندگی خود به عنوان یک کارمند دولتی به کلمات متوسل شده است. یا شاید ترسیم حروف روی یک صفحه، مراقبه آرامشبخشی بود که او در هیچ جای دیگری نمیتوانست پیدا کند. من هرگز نمی دانم.
با این حال، خاطره من از پدرم پر از نکات روشن است. نکاتی درباره نویسندهای که قبل از اینکه پسر بزرگش در کالج فلسفه خوانده بود، پس از مرگ پدرش مجبور شد برای تأمین مخارج خانوادهاش را ترک کند. گزارش خود او از این دوره اغلب با یک یادداشت پشیمانی، اشتیاق برآورده نشده و از دست دادن به دلیل وظیفه فرزندی مشخص می شد. کتابخانه خانه او شاهد رویایی بود که خیلی زود لغو شد. مجلدات آبی زیبا با تفسیر اسلامی به زبان عربی همراه با کتابهای فرانسوی دکارت، نیچه، روسو، زولا، هوگو، موپاسان به دقت تنظیم شده است.
من نپرسیدم چرا این نویسندگان، چرا این چیدمان کتاب ها، آیا در این مجموعه هماهنگی وجود دارد یا خیر، اما بعداً متوجه شدم که علاوه بر درس های او در مدرسه قرآن، تحصیلات پدرم در دهه های 30 و 40 قرن گذشته در مراکش بوده است. در دوران استعمار در دست معلمان فرانسوی بود. او اغلب از معلمی سختگیر صحبت می کرد که اصرار داشت که همه شعار فریبنده استعماری "La France est ma nouvelle patrie" (فرانسه وطن جدید من است) را در ابتدای هر درس تکرار کنند و معلمی که آنها را "petits indigènes" (بومیان کوچک) می نامید. ) و اسامی فرانسوی به آنها داد. در کودکی، تحصیلات پدرم در خدمت امپراتوری بود، نیرویی از تلقین که به عنوان یک هدیه خیرخواهانه پنهان شده بود. او به ما میگفت: «وقتی فرانسویها شما را استعمار میکنند، ذهن شما را مستعمره میکنند». یعنی بار سنگین معنا در کوتاه ترین گزاره ها. مجبور شدم خیلی دیرتر در مورد خودم بخوانم تا بفهمم ناهماهنگی پدرم بین تنبیه بدنی مکتب قرآن و قلب فریبنده آموزش استعماری مدرن وجود دارد. یادگیری یا تحمیلی بود یا پیشنهادی دوگانه.
اما علیرغم محاسبات شوم امپراتوری، پدرم شیفتگی واقعی خود را به فلسفه و ادبیات فرانسه حفظ کرد. او فرانسوی کامل را با لهجه ای زیبا صحبت می کرد، نشانه ای عمدی، شاید برای تصاحب معکوس زبان استعماری. همانطور که کاتب یاسین نویسنده الجزایری می گوید، ما زبان فرانسه را به عنوان "غنایم نظامی" حفظ کردیم، حتی اگر حاوی کلماتی از اطاعت خودمان باشد. شاید به همین دلیل بود که پدرم سعی می کرد کلمات فرانسوی را با ظرافت های خوشنویسی تزیین کند. خاطره او از مکتب غیرانسانی باید با قلم نرم قلم جوهرش تسکین می یافت. بنابراین، او به فروتنانه ترین حالت، صدایی را که در سنین پایین توسط معاملات خشونت آمیز مکتب استعماری رام شده بود، به دست آورد.
پدرم چه از بیماریش کوتاه بیاید و چه از تاریکی حافظه استعماری هراسان باشد، پدرم زیاد درباره خودش، گذشته یا رویاهایش صحبت نمی کرد. گاه سکوت او به دلیل اینکه به سادگی خسته شده بود احساس نارضایتی می کرد، اما در نگاهی به گذشته، گفتارش ممتنع بود، زیرا او مانند اکثر مردم زمان خود نمی خواست فرزندانش با داستانی از درد و تحقیر بار شوند. همه از استعداد و آرامش برخوردار نیستند که بتوانند گذشته را به زبان بیاورند و آن را برای خود و دیگران معنادار کنند. پدر من از آن افراد نبود. داستانهای او هیچ حکمتی برای تغییر زندگی نداشتند، و همچنین حاوی شواهدی نبودند که چگونه باید «خود را بشناسم». شاید استعداد یا پشیمانی در نوشتههایش وجود داشته باشد که زبان یا قدرت بدنی آن را ندارد که بتواند آن صدای راهنمای فرزندانش باشد. من هرگز نمی دانم.
وقتی به گذشته نگاه میکنم، میخواستم مثل خورخه لوئیس بورخس بگویم که من از کتابخانه پدرم تحصیلکردهتر هستم، کتابهای موجود در قفسههای او و نوشتههای گرانقیمتش در من بذر پاشیدند. نمی دانم چرا پدرم می خواست فیلسوف شود، چرا دکارت و هگل خواند، چرا قرآن و تفسیرش را ادامه داد. من خیلی جوان و حواس پرت بودم که نمی توانستم این سوالات دشوار را از او بپرسم، اما ممکن بود چیزی عمیق او را عذاب دهد. شاید شیدایی برای یافتن هماهنگی بین ایمان عمیق او و فتنه شک فلسفی. میخواستم بتوانم بگویم که آرزوی معلم و دانشمند شدن پدرم را برآورده میکنم، عشق محتاطانهاش به خواندن و نوشتن سرچشمه بیداری اولیه من بود، یا امروز وجود آرام او را صدا میکنم. و شاید همه اینها درست باشد. من ادامه ی سرنوشت از هم پاشیده ی پدرم هستم و چه زیباست که حس کنم آرزوی زندگی اش حتی برای لحظه ای خاموش نشده است.
اما من راهی برای تایید این ارتباط ندارم. اگر پدرم هرگز آرزوهای یک نویسنده یا دانشمند را خنثی می کرد، می توانست آن را به خوبی پنهان کند. دیوانه وار به دنبال وسایل ناچیز او گشتم، آثاری از او که اکنون در یک گاراژ خسته کننده زندگی می کند، برای دفترچه هایش، به امید یافتن سرنخ یا یادداشتی پنهان در یکی از کتاب هایش، اما اصرار من فقط باعث ناامیدی و عصبانیت شد. چیزهایی که بیش از همه در خاطره پدرم ارزش قائل هستم برای همیشه از بین رفته اند و تنها تخیل من می تواند این کشور را از فراموشی نجات دهد. دست خط او مانند زمزمه ای بر من آویزان است، خاطره ای توخالی که در لمس های ظریف اما دردناکی می چکد.
شاید به همین دلیل است که نوشتن به عنوان یک عرب، به عنوان یک مسلمان به راحتی و با آرامش به من نمی رسد. سخنان من به صورت تقابل، ویرانی، مرثیه، منظره ای در مقابل منظره ای دیگر از هویت، تاریخ و فرهنگ من به صفحه می آید. برخلاف آرامشی که در نوشتههای پدرم تصور میکنم، من احساس میکنم با انگیزه، منصوب شده، چیزی شبیه یک تماس، ساختهشده از غم و اندوه بیپاسخ ماندن توهینهای بیش از حد، بیپاسخ ماندن بیش از حد تعصب. ادوارد گلیسون شاعر مارتینیکی می گوید: «من زبانم را با سنگ می سازم. وقتی سنگهایی به سمتم پرتاب میشود، مال خود را میسازم، و تعجب میکنم که چرا برخی ممکن است بدون چالش بنویسند، در حالی که برخی دیگر نوشتههایشان را محکوم به پاسخی مداوم، ندای دردناک به درد و ارزیابی آسیب میدانند. می خواهم آرامش حرام نوشتارم را از زشتی تکلیفی که همیشه در انتظار نویسنده زیرمجموعه است، به دست بیاورم. نمیخواهم قلمم به شمشیر تبدیل شود، جوهر آن در خدمت هدفی مبتذل باشد. نیازی نبود که زبان من مانند خونریزی باشد که باید متوقف شود، مبادا آسیب زیادی برای ترمیم ایجاد کند. قرار نبود که کلمات من مانند تیر به دنیای دشمنی آنی پرتاب شوند. من از جنگ نمی ترسم و به موهبت زبان وحشی و قلم توانا ایمان دارم، اما نمی خواهم نوشته ام همیشه فریاد باشد، زره، گلایه در برابر رنج و جراحت. آرزو دارم قلمم به ترازوی قلم پدرم بپیوندد.
باید باور کنم که به زیبایی ناشناخته دست خط پدرم چسبیده ام، شعری بی کلام که می کوشم آن را حفظ کنم تا نوشته هایم را آزاد کنم و مرا از فرمان التماس، دفاع و از خشونت پاسخ نجات دهم. روزی که او فوت کرد، دید پدرم برای چند دقیقه برگشت و دوباره ما را دید. لحظه شگفت انگیزی از شادی زودگذر در غم وصف ناپذیر بود، اما اکنون آن را به همان شکلی به یاد می آورم که هنوز می توانم آن لمس های ظریف دست خط او را تصور کنم. دفترچه های پدرم پر بود و شاید این خاطره آنقدر خوب باشد که بتوان با آن زندگی کرد. سخنان او نه برای خواننده، ویراستار، بلکه برای خودش بود. همانطور که گلوریا آنسالدوآ از ما خواسته بود، نوشت و نوشت که اجازه ندهیم جوهر در قلممان منعقد شود. او گفت: "با چشمان خود مانند هنرمندان بنویسید، با گوش های خود مانند نوازندگان، با پاهای خود مانند رقصندگان، شما حقیقت گویی با قلم و مشعل هستید." شاید هرگز ندانم پدرم چه نوشته یا میخواست نوشتهاش مشعلی برای کسی باشد، اما او بزرگترین درس را برای من گذاشت. هرگز قلم خود را برای نوشتن در مورد دیگری دست ندهید.
[ad_2]
مقالات مشابه
- بهترین کربن استیل, چاقو, برای سرآشپزها که می خواهید فوق العاده تیز کاهش
- شرکت صادرات و واردات کالاهای مختلف از جمله کاشی و سرامیک و ارائه دهنده خدمات ترانزیت و بارگیری دریایی و ریلی و ترخیص کالا برای کشورهای مختلف از جمله روسیه و کشورهای حوزه cis و سایر نقاط جهان - بازرگانی علی قانعی
- دریافت شد گیر کرد؟ تلاش کنید این ترفندها لباس بچگانه خود را ساده کنید
- شرکت صادرات و واردات کالاهای مختلف از جمله کاشی و سرامیک و ارائه دهنده خدمات ترانزیت و بارگیری دریایی و ریلی و ترخیص کالا برای کشورهای مختلف از جمله روسیه و کشورهای حوزه cis و سایر نقاط جهان - بازرگانی علی قانعی
- نکاتی برای نوشتن پروپوزال در کارشناسی ارشد
- علوم و تجهیزات آزمایشگاهی - مجله ازمایشگاه شیمی
- نحوه استفاده هات پلیت آزمایشگاهی
- چرا سرنگونی مؤتلفه مجسمه است نه "پاک کردن تاریخچه'
- لطفا برای متوقف کردن به من گفتن که من اصلا نگاه بیمار
- افزایش اعتماد به نفس در زنان با چند راهکار ساده